روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
ربودن دل. فریفته کردن. شیفته کردن. عاشق ساختن: چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودن. نظامی. وفاو عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی. سعدی. ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پای نظر در گلش. سعدی. دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری. سعدی. سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه ها دل می رباید. سعدی. ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز کایشان به دل ربودن مردم معینند. سعدی. کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بداندیش را دل به نیکی ربود. سعدی
ربودن دل. فریفته کردن. شیفته کردن. عاشق ساختن: چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودن. نظامی. وفاو عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی. سعدی. ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی. سعدی. نه این نقش دل می رباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی. ربوده ست خاطرفریبی دلش فرورفته پای نظر در گلش. سعدی. دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری. سعدی. سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه ها دل می رباید. سعدی. ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز کایشان به دل ربودن مردم معینند. سعدی. کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بداندیش را دل به نیکی ربود. سعدی
اظهار میل. (ناظم الاطباء) : ملک نوح مقدم او را مکرم داشت و دل نمودگیها فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 112). ابوعلی مدتها بود که... از شراب تجافی نموده چون به جناب مأمون رسید و دل نمودگی کرد و به دوستکانی در خدمت او بزانو درآمد بستد و بنوشید. (ترجمه تاریخ یمینی)
اظهار میل. (ناظم الاطباء) : ملک نوح مقدم او را مکرم داشت و دل نمودگیها فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 112). ابوعلی مدتها بود که... از شراب تجافی نموده چون به جناب مأمون رسید و دل نمودگی کرد و به دوستکانی در خدمت او بزانو درآمد بستد و بنوشید. (ترجمه تاریخ یمینی)
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. توطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. تَوطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
کنایه از قدرت ظاهر کردن و اظهار قوت و قدرت. اظهار جاه و سلطنت نمودن: یکی برخروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست. فردوسی. ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست. فردوسی. مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. تو به مه دستی نمودی وآفتاب زرد گشته در زمین بگریخته. امیرخسرو دهلوی. - دست نمودن خورشید، اشاره به طلوع آن است: چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست. فردوسی. چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست. فردوسی. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود. ، گویا انگشت برداشتن و یا دست برافراختن بوده است به علامت انکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). برافراشتن دست است به نشانۀ انکار: یکی گر دروغ است بنمای دست بمان تا بگویم همه هرچه هست. فردوسی. سه دیگر چنین است رویم که هست یکی گر دروغ است بنمای دست. فردوسی. نگه کن مرا تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده بنمای دست. فردوسی. ، نشان دادن صدر و مسند و مجلس. صدر و مسند و مجلس نمودن. (برهان) : چو تنگ اندرآمد بجای نشست به هر مهتری شاه بنمود دست. فردوسی
کنایه از قدرت ظاهر کردن و اظهار قوت و قدرت. اظهار جاه و سلطنت نمودن: یکی برخروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست. فردوسی. ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست. فردوسی. مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. تو به مه دستی نمودی وآفتاب زرد گشته در زمین بگریخته. امیرخسرو دهلوی. - دست نمودن خورشید، اشاره به طلوع آن است: چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست. فردوسی. چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست. فردوسی. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود. ، گویا انگشت برداشتن و یا دست برافراختن بوده است به علامت انکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). برافراشتن دست است به نشانۀ انکار: یکی گر دروغ است بنمای دست بمان تا بگویم همه هرچه هست. فردوسی. سه دیگر چنین است رویم که هست یکی گر دروغ است بنمای دست. فردوسی. نگه کن مرا تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده بنمای دست. فردوسی. ، نشان دادن صدر و مسند و مجلس. صدر و مسند و مجلس نمودن. (برهان) : چو تنگ اندرآمد بجای نشست به هر مهتری شاه بنمود دست. فردوسی
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)